سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

سـ3ـــ مثل سپـــــــنتا❤❤❤

110⋆ روز میـــ ـلاد باباجـــ ـی

  سال پیش ... روز 12 بهمن  ساعت 12... یه نی نی تصمیم   می گیره که از دل مامانش دل بکنه و بیاد به این دنیا... اون نی نی کی بوده؟؟؟ باباجی بـــــــــوده... آره پسر گلم مامان جون یه چنین روزی توی وجودش دردی احساس می کنه و می فهمه که دیگه وقتشه بچه اش به دنیا میاد. و باباجون با عجله مامان جون رو می رسونن بیمارستان ... اما توی بیمارستان ، دکتر می گه که بچه شما .... دور از جون... مرده!!! اما باباجون قبول نمی کنن حرف دکتر و با دکتر مظاهری که تهران مطب داشتن تماس می گیرن و دکتر مظاهری میگه که سریع بیا تهران . از شهر ما تا تهران 2 ساعت راهه. اون موقع باباجون ماشین لنسر داشتن... خلاصه سر...
12 بهمن 1390

109⋆ چـــ ه خـــــبــ ـر ا ؟؟

ما اومدیم......    توی این مدت خیلی کم تونستم بیام و وبلاگ پسری رو به روز کنم.آخه با اینترنت کم سرعت خیلی مشکل بود. اما بالاخره ما هم موفق شدیم از برکات  اینتر نت پر سرعت بی سیم برخوردار شویم از همه دوستانی که در این مدت به یادمون بودن و برامون نظر گذاشتن ممنون. و بابت اینکه دیر از وبلاگهاشون بازدید کردم ، عذرخواهی میکنم. آخه ما دیگه مثل یه خانواده شدیم. "ما" یعنی اعضای نی نی وبلاگ!!! و همچنین جا داره از باباجی ، به خاطر اینترنت پر سرعت هم تشکر کنیم.     ...
11 بهمن 1390

106⋆ اولیـــ ـن پارک بــ ـازی

 ٥ شنبه گذشته با خاله زهره و فاطمه جون رفتیم پارک بانوان...هوا آفتابی بود و کلی لذت بردیم. سپنتا مات مونده موند که اینجا کجاست؟؟؟؟؟ با تعجب دور و برش رو نگاه می کرد. یه کمی تاب سواری و سرسره بازی کرد.تو پارک یه تاب بود مخصوص بچه های هم سن سپنتا...         داره از سرسره میاد پایین.چه ذوقی می کردم وقتی می دیدمش ... سپنتا همش بغل فاطمه جون بود. وقتی رسیدیم خونه حسابی خسته بود و خوابش برد.   یه سری مجسمه هم با درختها توی پارک درست کرده بودند که عکساش رو در ادامه مطلب گذاشتم ...
2 بهمن 1390
1